ثمین ساداتثمین سادات، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
سید محمد امینسید محمد امین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

ثمین عشق مامان وآقا

عاشقانه

من دختری را می شناسم که تمام دو راهی های مرا ترمز میزند و آینه اش راتنظیم میکند درست روی لبخند من سبز که میشود تمام قرمز ها را رد میکند اما هنوز باور ندارد من از انچه در آینه میبیند به او نزدیکترم ...
30 مرداد 1393

عاشقانه

زندگی از من نشات میگیره از اولین لحظه ای که دیده برجهان میگشایی کنارت هستم وجودم رابه تو میبخشم دستانت را میگیرم تا نرم ونرمک قدم درراههای دشوار زندگی بگذاری رنگ محبت میزنم به تار وپود زندگیت طعم عشق رابرایت زنده میکنم خستگی هایت رابه بوسه ای خریدارم و نگرانی هایت رادرآغوش میگیرم قصه هایت رامیشنوم تا غصه هایت راپشت لبخندی پنهان کنم من آنم که بودنت رامعنا میبخشه من مادر بخشاینده ات خواهر دلسوزت همسر عاشق پیشه ات دختر مهربانت دوست وهمراهت من یک زن هستم 30ماهگیت مبارک فرشته مهربونم ...
16 مرداد 1393

مامانم

گاهی وقتا اونقدر دلت برا یکی تنگ میشه که فقط دوست داری کنارت باشه برا یه لحظه تنها یه لحظه کوتاه مامان امشب با تمام وجودحست کردم اشک ریختم ویه آه از ته دلم کنده شد امشب با تمام وجود حس کردم بدون تو تنهام خیلی تنهام هیچ کس هیچکس نمیتونه جای خالیتو پر کنه هیچکس نمیتونه درکم کنه مامان آه مامان کجایی خداااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااا ناشکری نمیکنم میفهمم که چرا نباید میبود میفهمم که این حکمتت بود اما حال خودمو نمیفهمم جواب دلمونمیدونم خدا چی بهش بگم هر کاری میکنم آروم نمیشم دلم بد جوری گرفته میدونم تو این شرایطی که دارم حالا که یه نبض دیگه داره توی وجودم میتپه نباید اشک بریزم و...
15 مرداد 1393

دومرحله مهم درزندگیه ثمین عسلی

سلام نازنین دخترم عزیزه مامان عزیزم ثمینم شما بالاخره در سن  2سال و4ماه و10روز بطور کامل از پوشک گرفته شدی درست روز شنبه 1393/02/26تصمیم گرفتم تا برای این مرحله آمادت کنم وصبح روز اول پوشکتو باز کردم وبردمت دستشویی اولش میترسیدی ومیگفتی نه منم اذیتت نکردم وگفتم اگه دستشویی داری بهم بگی تا بهت ادامس بدم اما بی خیال شدی بعد از خوردن صبحانه وبردمت وشیر آب باز کردم برات شعر خوندم (خودم ساختم فل بداهه)تو هم خوشت اومد وتکرار کردی وقتی دستشویی کردی ایستادی ویهو ترسیدی منم برات دست زدم وگفتم آفرین آفرین برا دخترم آدامس بیارم تو هم چهره نگرانت به لبخند تبدیل شد ودست زدی رفتم برات آدامس اوردم وگفتم اگه بیایم واینجا دستشویی کنی بهت آدام...
15 مرداد 1393
1